غریب آشنا ( سه شنبه 86/12/21 :: ساعت 10:31 صبح)
دردهای من جامه نیستند تا ز تن درآورم
چامه و چکامه نیستند تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند تا ز نای برآورم
دردهای من نگفتنی است
دردهای من نهفتنی است
دردهای من گرچه مثل درد مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که کفش هایشان درد میکند
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج
اولین قلم
حرف، حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگ های تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد حرف نیست
درد نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
زنده یاد قیصر امین پور
.....................................................................................................................
عجب از این سیاه شهر
عجب از این سیاه شهر
که مرد و زن ، سیاه ها سپیدها ، همه شبیه یکدگر
عجب ز تو ، عجب ز من
که درد هایمان یکی است ، نگاه یخزده ، خوشی و غصه هایمان ، نت صدایمان یکی است
عجیب نیست که آسمان روی سر ، دروغ ها فریب ها
که حرفهایمان یکی است ، صدای پایمان یکی است
سلاممان کلاممان ، مرض ، دوایمان یکی است
غریبگی و دوستی ، صدای سازهایمان ، صدای گریه هایمان و اسم هایمان یکی است
عجب از این سیاه شهر
که قصه های مردمان ، صدای خنده های آب
و خانه های روی هم و تپه های عاشقی
همه شبیه یکدگر.............همه یکی است
(شعردوم از ؟)